تاحالاشده به آخر خط برسی ؟! ...آخر خط که نه ...آخر خط تو ...چون این جاده حالا ...حالا ها ادامه داره ، جاده عشق رو میگم ...ولی تو دیگه نمی تونی جلو بری ...آخه این راه رو نمیشه یکنفری رفت ... تو مدتهاست که میدونی تنهایی ولی از راه رفتن نایستادی

 ... مدتهاست داری فریاد میزنی :"دوستت دارم "...به امید اینکه همسفرت رو برگردونی

...ولی یه وقتی به یه جایی میرسی که می بینی دیگه فرقی نمیکنه تو چقدر عاشق باشی ، یا تو چقدر دوست داشته باشی...

اون دیگه نیست

... یه وقت هست که می بینی رفتن دیگه فایده نداره ، فریاد عشقت به جایی نمیرسه

...عشقت برای اون دیگه معنایی نداره ...می بینی دیگه وقت اون رسیده که یه گوشه روی یکی از نیمکتهای کنار جاده بشینی ومهر خاموشی روی لبات بذاری

... یه دنیا عشقت رو با همه دوست داشتن هات بریزی توی خودت و دیگه صدات در نیاد

 ... بشینی یه گوشه و هیاهوی رفت و آمد بقیه رو تماشا کنی ...اونایی که دو تا دو تا ، دست در دست هم میرن و تو عالم خودشونن

... تو میدونی اونا چه عالمی دارن ... یا اونایی که ته امیدی دارن ... یا اونایی که نا امید ، نا امیدن ... اونایی که رسیدن به جایی که دیگه حاضر نیستن تنهایی شون رو با هیچی عوض کنن ... اونایی که دیگه برای عشق هیچ تعریفی ندارن ... در این مدت ، توی این مسیر خیلی از این آدما دیده بودی، خیلی ها رو دلداری داده بودی ... ولی حالا دنیا رو از دید اونا میبینی ... همون دنیای زیبای همیشگی ... همون دنیای قشنگی که با همه زیبایی هاش حالا داره بهت دهن کجی میکنه ... شاید هم اl

تاريخ : جمعه 24 آذر 1391 | 20:17 | نویسنده : هادی |

 

دلم برای کسی تنگ است

 

که گمان میکردم: می اید

 

…..میماند

 

…وبه تنهاییم پایان میدهد

 

…امد

 

……رفت

 

…..وبه زندگیم پایان داد..!!!!



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391 | 19:56 | نویسنده : هادی |

شب عروسیه ، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته

تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم

قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی

دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ،

در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر

مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه

عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی

شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه

می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی

شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با

دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام

عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر

خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه

همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا

آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو

را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟!

گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو

لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش

بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ

می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی

مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام

دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل

یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد،

یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟!

نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون،

همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند.

یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها

برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق

نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک

کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که

من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا

بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که

چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب

منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من

دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول

نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم

به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این

اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم

بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه.

همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام.

وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس

 

عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی

تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه

رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام …. پدر مریم نامه تو دستشه ،

کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می

کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه

چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه.

آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با

اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی

حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد

دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست

مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود.

حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده.

حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر

و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه

و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند



تاريخ : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391 | 12:45 | نویسنده : هادی |


 

دیر گاهیست که تنها شده ام

قصه غربت صحرا شده ام

وسعت درد فقط سهم
من است

بازهم قسمت غم ها شده ام

دگر آیینه ز منبی خبر است

که اسیر
شب یلدا شده ام

من که بی تاب شقایق بودم

همدم سردی یخ ها شده ام

کاش چشمان مرا خاک کنید

تا نبینم که چه تنها شدهام...



تاريخ : دو شنبه 18 ارديبهشت 1391 | 21:12 | نویسنده : هادی |


 

کاش زندگي شعر بود تا برايش يک دنيا شعر مي سرودمتا با آهنگش در خلوت

بي کسي هايش هيچوقت تنها نماند کاش زندگي قصهبود تا برايش يک دريا

قصه مي گفتم تا همسفر با ماهيهاي آزاد هميشهاقيانوس خوشبختي را پيدا کند
 



تاريخ : دو شنبه 18 ارديبهشت 1391 | 21:11 | نویسنده : هادی |

 

شاملو

***

" - پریای خط خطی، عریون و لخت و پاپتی!

شبای چله كوچیك كه زیر كرسی، چیك و چیك

تخمه میشكستیم و بارون می اومد صداش تو نودون می اومد

بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف

قصه سبز پری زرد پری

قصه سنگ صبور، بز روی بون

قصه دختر شاه پریون، -

شما ئین اون پریا!

اومدین دنیای ما

حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین

[ كه دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟

 

دنیای ما قصه نبود

پیغوم سر بسته نبود.

 

دنیای ما عیونه

هر كی می خواد بدونه:

 

دنیای ما خار داره

بیابوناش مار داره

هر كی باهاش كار داره

دلش خبردار داره!

 

دنیای ما بزرگه

پر از شغال و گرگه!

 



تاريخ : دو شنبه 18 ارديبهشت 1391 | 20:55 | نویسنده : هادی |

دوباره داغ دل مـــرا تــازه میـکند!


شب یــــــــــلدایی ک نیستی…


می بینی،

 

یـــک دقیقه چه بــر ســر مردم آورده،

 


مــن چــه مـیـکـشم از هــزاران هــزار دقـیـقـه نبودن!

 


بـی تـفـاوتـی نیـسـت،

 


حسـی بــه هـیـچ شـب یــلْـدایی نـدارم دیــگـر…

 

 

کجایی تعبیر خواب های تکراری

 



تاريخ : شنبه 30 آذر 1387 | 3:11 | نویسنده : هادی |

چه قد سخته

واسه دو

بار از ی نفر

ضربه بخوری ولی باز تا عکسشوو میبینی دلت بلرزه

چه قد سخته

اشکات بی صدا

بالشتتو خیس کنه

و

عقلت

به دل سادت

ریشخند بزنه

 



تاريخ : شنبه 30 آذر 1387 | 2:4 | نویسنده : هادی |

 

 عکس   داستان زیبای گدا و روزنامه نگار

 

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در

کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا

کمک کنید

 

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط

چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون

اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان

دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

 

عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد

کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او

خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را

نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد:

چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری

نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست

که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

 

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم . . .

 

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛

خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر

بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛

این رمز موفقیت است…. لبخند بزنید!



تاريخ : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1387 | 12:39 | نویسنده : هادی |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.